نمیدانم روز چیست. ساعت چیست؟ همه فکرم شده رسیدن به یک راهی، به یک راه مستقل شدن. نمیدانم انتهای این راه چیست. ولی کشان کشان و خوش خوشان خود را میبرم. نمیدانم که سیراب خواهم شد یا تا همیشه این عطش تمام وجودم را میگیرد. گاه فکر میکنم شاید برای هیچ بوجود آمده باشم. بیهوده باشم. اما همان که از رگ گردن به من نزدیک تر است میگوید: آیا من تو را بیهوده آفریدهام؟ در یک لحظه تمام افکاری که مرا به ته چاه میکشانند از بین میروند.
دلم میخواهد بدانم درون من چیست؟ هدف از وجودیت من چیست؟ گاهی هم انقدر از خود نفرت دارم که نمیخواهم وجودم را حس کنم و ای کاش الهی زودتر بمیرم، میشوم.
احساس میکنم کثافتی از ناله پرور بودن در من رخنه کرده باشد. انگار که دست بر قلب من نهاده باشند و با همین یک تماس تمام شادی ها و امید را از وجودم ربوده باشند. یک چیزی در این افکارم غلط است.